نیچه پس از دوره های سخت بیماری در نیس فرانسه و جنوآی ایتالیا،در آوریل 1888 به شهر تورین ایتالیا میره و بهار رو اونجا می مونه.تابستون رو تو سیلس-ماریا تو منطقه ی خوش آب و هوای اُبرانگادین سوئیس میگذرونه و با سرعتی شگرف،سه کتاب قضیه ی واگنر،غروب بتها و دجّال رو می نویسه که همگی پس از دیوانگیش منتشر میشن. نیچه در سپتامبر دوباره به تورین برمیگرده و در اکتبر،در 44سالگی تولدش،کتابی درباره خودش با نام اینک آن انسان رو می نویسه.همین موقع ست که نخستین نشانه های جنون نیچه آشکار میشه.نیچه در نامه ای مفصل که 18 اکتبر به دوستش فرانس اُوربک می نویسه خودشو حق شناس ترین آدم روی زمین و سرشار از حال و هوای پاییزی میدونه که برای "برداشت خرمن بزرگ" آماده ست.چند ماه بعد،درست در روز عید کریسمس 1889 نامه هایی با امضاء دیونیزوس و مصلوب برای دوستاش میفرسته.اما حادثه، روز سوم (ژانویه) اتفاق می افته.در میدان کارلو آلبرتو ی شهر تورین ،کالسکه چی داره اسبشو بدجوری شلاق میزنه،نیچه با دیدن این صحنه منقلب میشه،به طرف اسب میره و اونو نوازش می کنه اما یهو از هوش میره و نقش بر زمین میشه.دکتری اونو معاینه میکنه و براش یه سری داروهای ضدّتشنج تجویز می کنه.طی روزای چهارم و پنجم و ششم نامه های عجیب دیگه ای، باز با امضاء مصلوب و دیونیزوس برای دوستاش می فرسته.پرفسور ژاکوب بورکهارت،مورخ و استاد تاریخ دانشگاه بازل وقتی نامه ی نیچه(1) رو دریافت میکنه نگران میشه و میره پیش فرانس اوربک.روز بعد نامه ای(2) به دست اوربک میرسه که خبر از حال آشفته ی نیچه میده.فرانس،استاد الهیات دانشگاه بازل و رفیق شفیق نیچه،پس از مشورت با ژاکوب و روانپزشکی آشنا به نام پرفسور ویل،بی معطّلی به تورین میره.وقتی به تورین میرسه و وضع رقّت بار نیچه رو می بینه که گاهی میرقصه،گاهی گریه میکنه،پیانو میزنه یا در گوشه ای کز میکنه، آشفته و نگران میشه و همراه دکتری جوان،اونو با خودش به بازل برمیگردونه و به اتفاق مادر نیچه،اونو در تیمارستان یه نا بستری میکنه.از این به بعد،نیچه،دیگه کتابی نمی نویسه و تا یازده سال کودکانه و خاموش زندگی میکنه و تنها یادداشتهایی از خودش به جا میذاره که سرشار از جملات کوتاه و مبهمه!
1
به جناب ژاکوب بورکهارت سرور من
اين که دنيايي را آفريده ام،شوخي کوچکي بيش نبود.حالا شما،يعني تو،سروربزرگ و معظم ما هستي،چون من همراه آرين،تنها مقياس و ترازوي طلايي هر چيز خواهم بود و در هر کفه چيزهايي داريم که فراتر از ماست...
امضاء : ديونيزوس
2
براي دوستم اوربک و همسرش
با اينکه مي دانم اعتقاد زيادي به توانايي هاي من در تسويه حساب کردن نداريد،با اين حال اميدوارم بتوانم ثابت کنم که من کسي هستم که قرض هايم را پس مي دهم،مثل قرض هايي که به شما دارم...همين حالا تمام سام ستيزها را تيرباران کردم...
امضاء : ديونيزوس
نیچه پس از یازده سال زندگی خاموش،در 56 سالگی می میره.برای فلسفه،مرگ زودرس همچین فیلسوفی،فاجعه بود.نوشتار زیر،جزئیات شب آخر حیات نیچه از زبون خواهرشه که از کتاب "نیچه"ی کاپلستن آورده شده.
الیزابت خواهر نیچه تعریف میکند که ساعتی پیش از درگذشت او رعد و برقِ شدیدی بود و او تصور میکرد که برادرش در حین رعد و برق خواهد مرد. اما او در اواخر شب خود را بازیافت و دوباره به هوش آمد و سعی کرد صحبت کند وقتی که صبح ساعت دو به اطاقش رفتم تا نوشابهای نیروبخش به او بدهم به محض آن که آباژور را به کناری کشیدم تا مرا ببیند ناگهان از روی شادی و نشاط فریاد کشید «الیزابت!» من گمان بردم خطر رفع شده است او پس ازچند ساعت خوابید و تصور میکردم که به بهبودیش کمک خواهد شد اما حالت صورتش رفته رفته تغییر میکرد و تنفس او مشکلتر میشد :سایه مرگ بر سرش افتاده بود. دوباره چشمان عجیب خود را باز کرد و به سختی اندک حرکت کرد، دهانش را باز و بسته کرد و به نظر میرسید میخواهد چیزی بگوید ولی در گفتنش تردید داشت. و برای کسانی که در کنارش ایستاده بودند چنین مینمود که در آن زمان صورتش اندکی قرمز شده است. بعداً یک لرزه کوچک نمود و نفس عمیقی کشید آرام و بیصدا پس از نگاهی شکوهمند چشمانش را برای همیشه فرو بست.
«زرتشت هم بدین سان دیده از جهان فرو بست»
(منبع: نیچه فیلسوف فرهنگ، تالیف کاپلستون، ترجمه بهبهانی و جبلی)
ماسک نیچه دو روز پس از مرگش، در صبح 27 اگوست 1900 ساخته شد.الیزابت می خواست کار را به مجسمه ساز معروف ماکس کلینگر(Max Klinger) بسپارد اما او آن موقع در پاریس بود بنابراین کار را به دو مجسمه ساز کم تجربه به نام های کورت استوینگ (Curt Stoeving) و کُنت هری کسلر (Count Harry Kessler) سپرد.برای همین هم ماسک زیاد خوب از آب در نیامد و نتوانست جزئیات بهم ریختگی چهره ی نیچه را که ناشی از فلج ناقص بود به درستی نشان دهد.با این وجود سندی بی بدیل و منحصربه فرد بود از کراهت چهره ی مرگ که گستاخانه به سراغ فیلسوف مجنونی رفته بود که پیشتر به مصاف خدا رفته بود.این ماسک اکنون در موزه ی نیچه در وایمار آلمان نگهداری می شود. و اما مراسم خاکسپاری،الیزابت مراسم خاکسپاری ساده ای برگزار کرد.تنها بیست نفر از دوستان نزدیک را به خانه دعوت کرد.جنازه ی نیچه در کتابخانه ی خانه که اتاقی کوچک یرای میهمانان بود قرار داشت،اتاق با دسته گل و تاج گل مزین شده بود.شمع ها بالای تابوت باز نیچه روشن بودند.چند نفر به ایراد سخنرانی پرداختند.الیزابت سعی کرد جلوی اهدای خانه را که چند سال پیش توسط خود او آرشیو نیچه شده بود بگیرد و نیچه را در محوطه ی همین خانه (ویلا سیلبربلیک در وایمار) به خاک بسپارد اما نشد و نیچه در 28 آگوست 1990 در آرامگاه خانوادگی در روستای روکن پشت کلیسا در جوار پدر آرام گرفت.
هاینریش کوزِلیتسیا همان پیتر گاست دوست باوفای نیچه، مرثیهخوان مزار نیچه در صبح روز 28 آگوست بود،مرثیهای دو جملهای برای نیچهی از دست رفته!
نیچه پس از یازده سال خاموشی مُرد اما فروغ اندیشه اش کم کم طلوع کرد و تابیدن گرفت! چیزی که خود پیش بینی کرده بود:"زندگانی بعضی کسان پس از مرگشان آغاز می شود."
عقربه جنبید،ساعت زندگیم نفس کشید.هرگز در پیرامونم چنان سکوتی نشنیده بودم:چنان سکوتی که دلم را به وحشت افکند.آنگاه او بیصدا با من گفت:«تو میدانی زرتشت؟»
از این نجوا هراسان فریاد کشیدم و رنگ از رخم پرید:اما خاموش ماندم.
آنگاه دیگر بار بیصدا با من گفت:«تو میدانی،زرتشت،اما دم برنمی آوری!»
سرانجام گستاخانه گفتم:«آری ،میدانم،اما دم برنمی خواهم آورد!»
آنگاه دیگر بار بیصدا با من گفت:«تو میدانی،زرتشت؟درست است؟در پس گستاخیت پنهان مشو!»
و من چون کودکی گریستم و لرزیدم و گفتم:«آه،البته که می خواهم،اما چگونه می توانم؟مراتنها ازین یک معذور دارد!این بیش از توان من است!»
آنگاه دیگر بار بیصدا با من گفت:«تو کیستی،زرتشت!کلامت را بگو و درهم شکن!»
و من پاسخ دادم:«آه،آیا این کلام من است؟من کیستم؟من چشم براه از خود ارزنده تری هستم؛من حتی چندان ارزنده نیستم که بر سر ان درهم شکنم.»
آنگاه دیگربار بیصدا با من گفت:«تو کیستی!تو هنوز چندانکه باید فروتن نیستی؛فروتنی ستبرترین پوستها را دارد.»
و من پاسخ گفتم:«چیست که پوست فروتنی من تاکنون آن را تاب نیاورده است؟من در پای بلندیهای خود بسر می برم.»
«هنوز هیچکس با من نگفته است که بلندی قله هایم چند است؟ اما دره هایم را خوب می شناسم.»
آنگاه دیگر بار بیصدا با من گفت:«زرتشت،کسی که کوهها را جابجا کند،دره ها و پستی ها را نیز جابجا می کند.»
و من پاسخ گفتم:«کلام من هنوز کوهی را جابجا نکرده است،و آنچه گفته ام به آدمیان نرسیده است.براستی،من بسوی ادمیان رفته ام،اما هنوز به ایشان نرسیده ام.»
آنگاه دیگر بار بیصدا با من گفت:«تو از این چه میدانی!در خاموشترین هنگام شب است که شبنم بر سبزه فرومی نشیند.»
و من پاسخ دادم:«چون راه خود را یافتم و رفتم،آنان بر من خنده زدند؛و براستی،آن زمان پاهایم لرزید.
« و با من چنین گفتند:تو راه را از یاد برده ای،اکنون راه رفتن را نیز از یاد خواهی برد!»
آنگاه دیگربار بیصدا با من گفت:«خنده ی آنان چیست!تو انی که فرمانبری را از یاد برده ای:اکنون باید فرمان دهی!»
«ندانی که همگان به چه کس از همه بیش نیازمندند؟به آن کس که فرمان به کارهای بزرگ می دهد.»
«به انجام رساندن کارهای بزرگ دشوار است:اما دشوارتر از آن فرمان دادن به کارهای بزرگ است.»
«نابخشودنی ترین چیز در تو اینست که قدرت داری و نمی خواهی فرمان برانی.»
و من پاسخ دادم:«برای فرمان دادم صدای شیر ندارم.»
آنگاه دیگربار نجواکنان با من گفت:«خاموش ترین کلامها هستند که طوفان بر پا می کنند.اندیشه هایی که با گام کبوتر می آیند جهان را رهبری می کنند»
«زرتشت!تو چون سایه ای از آنچه باید فرارسد،باید پیش روی:اینسان فرمان خواهی داد و با فرماندهی پیشتاز خواهی بود.»
و من پاسخ دادم:«من شرمگینم.»
آنگاه دیگربار بیصدا با من گفت:«تو هنوز باید کودک شوی و عاری از شرم.»
«غرور جوانی هنوز در توست؛تو دیر جوان شده ای:اما آن کس که می خواهد کودک شود،باید بر جوانی خویش نیز چیره شود.»
من زمانی دراز در اندیشه فروشدم و لرزیدم.اما،سرانجام،همان را گفتم که نخست گفته بودم:«من نمی خواهم.»
آنگاه در پیرامونم قهقهه ای زده شد.وای که این قهقهه چسان اندرونم را درید و دلم را شکافت!
و برای آخرین بار با من گفت:«زرتشت میوه هایت رسیده اند،اما تو برای میوه هایت رسیده نیستی!»
«پس باید به تنهایی خویش باز گردی:زیرا هنوز باید پخته شوی...»
«چنین گفت زرتشت-بخش دوم-ترجمه ی داریوش آشوری»
«هنگامی که عقربه ی زمان به 1897 رسید،«کیش نیچه» تعبیری کاملاً پذیرفته بود.در اتاقی در شهر وایمار مردی در رختخواب بر بالش تکیه زده بود که با نگاهی محو و گمشده و غمزده به جهانی بیگانه می نگریست و با جادوی اندیشه،عصر خویش را افسون کرده بود. »
باربارا تاچمان (1912-1989)
نویسنده و مورخ آمریکایی
«نیچه ی استرن-پیشگفتار مترجم-ص 17-ترجمه ی عزت الله فولادوند»
صفحه قبل 1 صفحه بعد